هیچ !

ساخت وبلاگ
دلم میخواد یه فیلم خوب بهتون معرفی کنم جدیداً فیلمای خوبی دیدم البته زیاد بازیگرانش رو نمیشناختم. انگار منم پیر شدم دوره بازیگرانی که میشناختم سر اومده و جدیدها جاشونو گرفتن.( امروز توی مهمونی بحث سر سن و سال شد همش دعا میکردم کسی از من نپرسه چند سالته. )خب میگفتم. یکی از فیلم هایی که بتازگی دیدم‌ و از داستان فیلم خوشم اومد فیلم : ode to joy بود. امیدوارم کلمه ها رو درست نوشته باشم. توی دیکشنری نگاه کردم به معنی آواز شادی یا یک همچین چیزیه‌. درباره مردی به نام چارلیه که از بیماری خاصی رنج میبره که باعث میشه هنگام هیجان، فشار عصبی، استرس و از همه مهمتر اتفاقات شاد و خوشحال کننده، دچار غش و بیهوشی بشه. برای همین هیچوقت نمیتونه با یک دختر رابطه دوستانه برقرار کنه چون کافیه که اون دختر بهش لبخند بزنه تا چارلی بیهوش بیفته رو دست طرف. و حالا دست تقدیر اونو عاشق میکنه و ....فکر کنم بازیگرانش معروف باشن‌‌. همونطور که گفتم زیاد این جدیدی ها رو نمیشناسم.امیدوارم از دیدنش لذت ببرید. من که بنظرم داستانش قشنگ بود. هیچ !...
ما را در سایت هیچ ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : joody-abot بازدید : 33 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت: 16:17

از زمانی که کارتون سیندرلا رو دیدم همیشه یک سوال برام مطرح بود این که: بعدش چی شد؟ یعنی بعد از این که سیندرلا با شاهزاده ازدواج کرد چطوری توی قصر زندگی کرد و زندگی شاهانه اصلاً چطوریه اونم برای دختری که تا الان فقیر بوده. شاید باورت نشه اما چند وقت پیش خواب دیدم سیندرلا با لباس عروس وارد قصر میشه و میبینه که شاهزاده قصه دوتا دختر از همسر قبلیش داشته و حالا سیندرلا مجبوره برای اون دو تا دختر نقش نامادری رو بازی کنه. فقط حیف که همون موقع از خواب بیدار شدم دلم میخواست بدونم سیندرلا به خاطر سختی هایی که توی زندگی تحمل کرده نامادری بدجنسی خواهد شد یا به خاطر ذات مهربونش مثل یه مادر اون دوتا دختر رو می پذیره و براشون مادری میکنه؟ سوالاتی که ذهنمو مشغول کرده بیشتر شد هیچ !...
ما را در سایت هیچ ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : joody-abot بازدید : 30 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت: 16:17

داستان کوتاه :هوا طوفانی شد. خواستم بگویم چرا انقدر تند راه می روی؟ که یک دفعه صدای رعد و برق بلندتر از قبل در میان باد و طوفانی که می‌وزید متوقفمان کرد. هر دو ایستادیم. و نگاه کردیم به همدیگر. من با وحشت دستش را گرفتم. آرام گفتم چرا انقدر تند میری؟ عجله که نداریم.انگار میخواست بگوید من عجله دارم اما نگفت فقط در سکوت نگاهش را انداخت به دستم که دستش را گرفته بودمیدانستم چقدر ناراحت است خودم هم بودم. اصلا نمیدانم چه شد که کارمان رسید به دادگاه خانواده؟ اما حالا که رسیده بود نمیدانستم باید چه‌کار کنم تا همه چیز خوب و درست باشد. دیدم نگاهم میکند با نگرانی گفت: نترسی. یه طوفانه الان تموم میشه. من پیشت هستم...بغضم شکست. آن هم چه جور. کسانی که از کنارمان میگذشتند شاهد خیس شدنمان زیر باران و زیر اشکهای پی در پی من بودند. دلم خیلی برای بغلش تنگ شده بود اما میدانستم امکان نداشت آنجا بین آن همه آدم بغلم کند یکبار در زمانی که هنوز باهم خوب بودیم خواستم توی خیابان بغلم کند قبول نکرد. گفت که خیابان و جلوی چشم مردم جای این چیزها نیست... بگذریم. حالا که طوفان، توانسته بود اینطور به هم نزدیکمان کند و دستهایمان را به آغوش هم ببرد، چرا خودمان را نتواند؟ صدایی در درونم بود که میگفت همین حالا میتوانی همه چیز را درست کنی و برگردی به بهشتی که کنارش داشتی. همه چیز بستگی داشت به همان لحظه. به تصمیم من‌. چون من بودم که درخواست این جلسه دادگاه را داده بودم. من خواسته بودم که دستهایش را رها کنم برای همیشه. اما حالا طوفان دستم را گرفته و گذاشته بود در دستهای او. باید کاری می کردم. میتوانست همه چیز جور دیگری باشد. جوری عاشقانه تر.همانجا که ایستاده بودیم بغلش کردم. از جایش تکان نخورد. نگفت زشت است جلوی مرد هیچ !...
ما را در سایت هیچ ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : joody-abot بازدید : 23 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت: 16:17