داستان کوتاه :هوا
طوفانی شد. خواستم بگویم چرا انقدر تند راه می روی؟ که یک دفعه صدای رعد و برق بلندتر از قبل در میان باد و طوفانی که میوزید متوقفمان کرد. هر دو ایستادیم. و نگاه کردیم به همدیگر. من با وحشت دستش را گرفتم. آرام گفتم چرا انقدر تند میری؟ عجله که نداریم.انگار میخواست بگوید من عجله دارم اما نگفت فقط در سکوت نگاهش را انداخت به دستم که دستش را گرفته بودمیدانستم چقدر ناراحت است خودم هم بودم. اصلا نمیدانم چه شد که کارمان رسید به دادگاه خانواده؟ اما حالا که رسیده بود نمیدانستم باید چهکار کنم تا همه چیز خوب و درست باشد. دیدم نگاهم میکند با نگرانی گفت: نترسی. یه طوفانه الان تموم میشه. من پیشت هستم...بغضم شکست. آن هم چه جور. کسانی که از کنارمان میگذشتند شاهد خیس شدنمان زیر باران و زیر اشکهای پی در پی من بودند. دلم خیلی برای بغلش تنگ شده بود اما میدانستم امکان نداشت آنجا بین آن همه آدم بغلم کند یکبار در زمانی که هنوز باهم خوب بودیم خواستم توی خیابان بغلم کند قبول نکرد. گفت که خیابان و جلوی چشم مردم جای این چیزها نیست... بگذریم. حالا که طوفان، توانسته بود اینطور به هم نزدیکمان کند و دستهایمان را به آغوش هم ببرد، چرا خودمان را نتواند؟ صدایی در درونم بود که میگفت همین حالا میتوانی همه چیز را درست کنی و برگردی به بهشتی که کنارش داشتی. همه چیز بستگی داشت به همان لحظه. به تصمیم من. چون من بودم که درخواست این جلسه دادگاه را داده بودم. من خواسته بودم که دستهایش را رها کنم برای همیشه. اما حالا طوفان دستم را گرفته و گذاشته بود در دستهای او. باید کاری می کردم. میتوانست همه چیز جور دیگری باشد. جوری عاشقانه تر.همانجا که ایستاده بودیم بغلش کردم. از جایش تکان نخورد. نگفت زشت است جلوی مرد هیچ !...
ما را در سایت هیچ ! دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : joody-abot بازدید : 23 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت: 16:17